سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...راه بهشت...

  جمعه از صبح تا شب  برف اومد ،شنبه مدرسه تعطیل شد        

بعدازظهر رفتم حرم ، اونم بعد یه ماه (البته همیشه از وسط بلوار به گنبد طلاش نگاه می کنم و عرض ادب می کنم )

دلم برای خیره شدن به پنجره ی فولاد تنگ شده بود

برای دیدن اوج گرفتن کبوتر ها

برای نشستن تو یکی ار وردی هاوخیره شدن به گنبد طلا

برای صحبت کردن با امام رضام

دو رکعت نماز به نیابت امام زما ن خوندم ،

دو رکعت هم به نیابت ازتو(اگه قبول باشه)

زیارت نامه روبه ترنم اشکام مزین کردم

با اینکه مشهدی ام  برای اولین بار تو آغوش پنجره ی فولاد آرامش گرفتم

جای همه ی شما خالی

وقتی برمی گشتم تو پیاده رو از کنار فروشگاها ،یهو یه پارو برف ریخت رو سرم؛سرمو دزدیدم اما تو کلاه پالتم پر برف شد یه نفر کمکم کرد وبرف کلاهمو خالی کرد،

تا به حال همچین تجربه ای نداشتم خیلی باحال بود.

مثه اینکه یه آقای دیگه هم مورد عنایت برف تکون قرار گرفته بود در حالی که لباساشو می تکوند می گفت :خدا لعنتت کنه بهرام نمی تونی یه چیزی بگی!!!(اون گفت!تازه موهاش"یکی بود یکی نبود"بود)

 


نوشته شده در دوشنبه 86/11/15ساعت 9:3 صبح توسط نجمه صیدمحمدخانی نظرات ( ) |


Design By : Pars Skin